حسهایی که نه میتونم بپذیرمشون و نه رد شون کنم.
تنها مجبورم یه گوشه بشینم و تماشا کنم.
که چطور ذره ذره درد میکشم و میمیرم.
بارون ، رنگین کمون ، سایه دو نفر ، اون لبخند..
چشمام رو بستم و از اتاق خارج شدم.
دلم میخواست کور میشدم.دلم میخواست زمین دهن باز میکرد و من رو قورت میداد.
و من میون لایههای مذاب ذوب میشدم و دیگه هیچی از من باقی نمیموند، برای دیدن..
برای شکسته شدن،برای دوباره لبخند زدن.
باید همین کارو میکردم!
باید یه بیل بر میداشتم و زمین رو حفر میکردم و خودم رو توش جا میدادم.
اگه من این نبودم،اگه به ایناندازه از همه چی اگاه نبودم!
اگه فقط یکی میزد توی گوشم و یقهمو میگرفت تکونم میداد: احمق! به خودت بیا!..
شاید واقعا به خودم میاومدم.
شاید.. کسی چه میدونه.
به خودم نیومدم. و حالا هیچی بهم نمیاد.
حرفهای قشنگی میشنوم.
تلخ اما قشنگ.
مثل زهر میمونند.
یادمه یه روز به یکی گفتم : تو مثل دارو میمونی برام ، هم زهری و هم پادزهر..
و حالا میخوام بهش بگم : از تو فقط اسمت مونده.. نه زهری هست و نه پادزهری!..
بیخیال سوالهای ربط و بیربط!
بیخیال توجه دیگران و بیخیال اشکها و زخمهامون.
بیا تو این چند دقیقهی کوتاه لبخند بزنیم.
بیا دیوونه بشیم، دیوونه بازی کنیم و بخندیم.
اونقدر که صدامون به اسمون برسه.. به اون بالاها!
بیا همراه خندههامون گریه کنیم.
جیغ بزنیم ، فریاد بزنیم. اونقدر که گلومون خونریزی کنه.
اونقدر که چشمامون بسوزه از این همه خیسی.
اونقدر که نفس کم بیاریم!
اونقدر که..
دلمون بخواد ، بمیریم!