loading...

تنبل‌ترینِ کدوها

Content extracted from http://littlepumpkin.blog.ir/rss/?1739632201

بازدید : 1005
يکشنبه 20 ارديبهشت 1399 زمان : 22:24
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

تنبل‌ترینِ کدوها

خب اول یه توضیح بدم*یه چالش میخایم انجام بدیم

چالش حرف‌های نگفته...!

حرفا‌هایی که به خودمون ، دوستامون ، و یا هر کس دیگه ای

نگفتیم

حرفایی که بهتر بود گفته نشن

حرفایی که مونده رو دلت

و ما هر دومون این چالش رو انجام دادیم

𝙇𝙞𝙩𝙩𝙡𝙚:

برای ۷ ادم مهم ‌زندگیم:)

هیچوقت فکر نمی‌کردم روزی برسه که بخوام این حرف‌هارو بزنم.

راستش فقط اون‌هارو برای خودم نگه داشته بودم.

سوال پیش میاد: کدوم حرفا؟

_ خودمم نمیدونم.. مطمعن نیستم کدوما..

اما بذار شروع کنیم.

دوستی‌مون با چی شروع شد رو خدا میداند و من!

دوستی مون با جدایی من از دوستم شروع شد.

دوستی مون اوایل یه چیز ساده بود.

و قسم میخورم هیچ‌کدوممون فکر نمی‌کردیم تا اینجا پیش‌بیایم،جایی که برای هم اونقدر مهم بشیم که وقتی یکی‌مون قهر میکنه بریم خونه‌ش و ازش معذرت خواهی کنیم.

و یا وقتی یکی‌مون حالش بده تما‌م‌مون حالمون بد بشه.

تمام کلاس می‌دونستند. که ما چقدر به هم نزدیکیم.

که چقدر هوای هم رو داریم که چقدر صمیمی‌هستیم.

اما.. ایا واقعا همینطوره؟

واقعا صمیمی‌هستیم؟؟

واقعا چیزی هستیم که بقیه فکر میکنند.

قضاوتتون نمیکنم. خودتون تا الان به جواب رسیدید!

ما کنار همیم چون نمیتونیم بدون هم باشیم.

ما هستیم ، این چیزیه که ازش مطمعنم!

میمونیم حتی اگه دلخور باشیم،می‌مونیم حتی اگه درد داشته باشیم، میمونیم حتی اگه بشکنیم و خورد بشیم..

همو دوست داریم و این کاملا معلومه.

به هم توجه میکنیم اینم معلومه.

ابراز احساساتمون فرق میکنه و این دوست‌داشتنیه.

بدبختی‌هامون مشترکه و این غیرقابل باوره.

همه‌مون حرف‌هایی داریم که نگفتیم ، چیز‌هایی که نمیشه گفت، به زبون اوردنشون جرعت میخواد!

و من با اینکه جرعت‌ش رو ندارم میخوام چند تا چیز رو اعتراف کنم.

اول از زینب و بتول شروع میکنم، راستش خیلی چیز‌ها بهتون بدهکارم!

چیزهایی مثل یه جواب محکم!

امیدوارم از حرفام ناراحت نشید و چیزی به دل نگیرید.

هرچند که نمیدونم تهش قرار به کجا برسم.

_ دلم میخواد با مهدیه حرف بزنم و دلیلی نمی‌بینم که براتون توضیح بدم که چرا کنار می‌شینم! همونطور که شما با یاسمن رفتید خوابگاه..

حقیقت همیشه رو میشه،چه‌بخوایم و چه نخوایم.

و اینکه حس میکنم با شما دوتا بیشتر از مبینا و فاط میتونم وقت بگذرونم! اونا یکم زیادی منحرفن و نمیشه باهاشون بود. واسه همینه که باهاتون احساس راحتی میکنم:))

لجبازی‌هات اعصابمو بهم می‌ریزه اونقدری که دلم میخواد گوشیمو بکوبم تو دیوار، و دلم میخواست همیشه بهت بگم: منم میتونم مثل تو انقدر سوال بپرسم و ناراحت بشم،منم میتونم مثل تو رفتار کنم و گذشته رو بکوبونم تو صورتت منم میتونم خیلی چیزهارو بگم! اما من اینکارو نمیکنم چون دلم نمیخواد ناراحت بشی،چون دوستت دارم هیچوقت این‌چیزا رو به روت نمیارم.

و نمیدونم چطور باید بابت اینکه همیشه تحملم میکنی و ازم ناراحت نمیشی ازت تشکر کنم.و این یکی از دلیل‌هایی‌عه که هم من و هم تو میدونیم که تو با همه برام فرق داری.

مبینا، نمیدونم گذشته‌مون چطور بوده و نمیخوام برای خودم یاداوری بشه با اینکه تمام اتفاقات رو نوشتم اما حس خوبی به مرورشون ندارم.پس وانمود میکنم هیچی نشده ، و امسال رو می‌گذرونم. اما همیشه یه چیزی هست که منو برگردونه به نقطه‌ی اول.

ارتباط من و تو با بقیه فرق میکنه و این واضحه. نمیدونم چند نفر متوجه‌ش شده باشند اما ما میدونیم.

اینکه از کی اینجوری شد رو یادم نمیاد،اما دلم میخواد همینطور که داخل واتساپ حرف میزنیم بتونیم رو در رو هم حرف بزنیم.

می‌رسیم به کوثر! نمیدونم از کی انقد صمیمی‌شدیم ، جوری که زنگ تفریح‌ها میای دنبالم و من باهات حرف میزنم. تا حالا از خودت پرسیدی که چطور میتونم تمام حرفایی که میزنی رو درک کنم؟ یا جوابی براشون داشته باشم؟!. من بهت یه نصیحت کردم و امیدوارم وقتی متوجهش شدی اونقدر‌هاعم دیر نشده باشه و بخاطرش منو ببخشی.

دلم میخواد به طناز بگم: من واقعا اونقدراهم حوصله‌ی ادمهای جدید رو ندارم و این همه اسمی‌که بهم میگی.. گاد! اصلا دلم نمیخاد بشناسمشون! اما بخاطر تو هیچی نمیگم.

و اینکه لطفا خوب‌شو و اینقدر همه‌چیو سختش نکن من واقعا نگرانتم.

و برای اخرین نفر..

فرقی نمیکنه چی بشه،کجا برم و کجا بری ، کدوم کلاس و کدوم مدرسه..

همیشه توی قلبم و ذهن می‌مونی. حتی اگه ازم متنفر باشی هرچند که فکر نمیکنم. حتی اگه نخوای منو ببینی و باهام حرف بزنی.همیشه نگهت میدارم یه گوشه چون کسی بودی که من کنارش بزرگ شدم:")

چپ بری یا راست بازم به اندازه‌ی دوستای الانم بهت اهمیت میدم.

بین تو و دوستام فرقی نیست. دلم نمیخواد ناراحتی‌ت رو ببینم. دلم نمیخواد اشکاتو ببینم. امیدوارم حالت خوب باشه و بخندی. نبودم که ببینم داداش کوچولوت چجوری بزرگ شد. نبودم که خودمو بهش معرفی کنم..

شاید تو بعضی‌چیزهارو یادت نیاد،همونطور که من یادم نمیاد. اما باور کن..

اگه میدونستم اون روز بعد از تقسیم کلاس‌ها ، زمانی که جدا شدیم. تو گریه کردی.. هیچوقت کلاسمو عوض نمی‌کردم. اصلا پامو از کلاس بیرون نمی‌ذاشتم!

بعد‌ها تاوان بهم‌گفت.. زمانی که خیلی دیر شده بود.. تقریبا دوسال دیر شده بود.

و من اون روز گریه کردم.

مثل الان، و‌‌‌ای کاش میتونستم بهت بگم چقدر دلم تنگ شده برای دوست‌قدیمیم و چقدر از خودم متنفرم..

کاشکی میتونستم بغلت کنم. کاشکی اون موقع‌ها همینقدر همه‌چی رو می‌فهمیدم..

دوستت دارم، مهدیه:")

𝘿𝙚𝙣𝙞𝙨: ​​​​​​

حرف نگفته....!

همه یه سری حرفایی دارن که نمیگن چون گفتنشون درست نیست

اما خب این یه چالشه

"من مثل شماها یه دوست قدیمی‌ندارم

که برگردم بگم ولم کرده و یا من ترکش کردم

تا اونجایی که یادم میاد از بچگی با کسی صمیمی‌نبودم خب ادمای زیادی بودن که باهاشون دوست بودم و با هم وقت میگذروندیم ولی خب نمیشه گفت از همه چی براشون میگفتم ویا باهاشون احساس راحتی میکردم

تا چندماه قبل هر وقت میخاستم حرف بزنم هی با خودم میگفتم اگه اینو بگم با خودش چه فکر میکنه و اون وقت این فکرا و جوابا خیلی پیچیده میشه و من ساکت میشدم ولی یه روز تصمیم گرفتم بگم و تموم شه و من گفتم و به بعدش فکر نکردم

درسته الان هر کس از بیرون نگا میکنه میبینه ما باهم خیلی صمیمی‌ایم ولی من این طور فکر نمیکنم

من یه دوست میخاستم

کسی که وقتی میخام حرف بزنم به اینکه چه فکری در موردم میکنه فکر نکنم

این خیلی بده اینکه تمام مدت فکرت درگیر این باشه که اوه خدا اون الان چه فکری میکنه

درسته یه نفر هست که بهترین دوستمه و با بقیه فرق داره

میدونی چرا هی گذشته رو یاداوری میکنم چون همیشه ته حرفات به اونجا میرسم

چون هنوزم ازش درد میکشم

چون هر وقت اومدم فراموشش کنم یه نفر دست گذاشته روش

و چرا فقط یه لحظه با خودن فکر نمیکنی با تمام اون کاراهات بازم کسی که کنارت بود من بودم؟

این جمله لعنتی رو خودتم گفتی که "یه نفر منو دوست داره حتی وقتایی که ناراحتش میکنم....واسه همینه یه فرقی بین تو و همه هست"

خوشحالم که بالاخره متوجهش شدی

ولی تو چی ؟

میدونی این یه چالشه و من باید حرفامو بزنم

نمیخام اینو بگم و از اینکه بهم گفتی پشیمون بشی من هنوزم از اینکه یکی بهم دروغ بگه متنفرم و وقتی بهم میگی که تا حالا بهم دروغ نگفتی من واقعا خوشحال میشم و بیشتر دوستت میدارم^^

هنوزم وقتی که به اون دلیل کوفتی که به خاطرش بهم گفتی دوست نباشیم فکر میکنم.... میدونی گریه ام میگیره دست خودم نیست

میدونم میدونم نباید مدام در مورد گذشته حرف بزنم

گذشته تموم شده

نباید مدام اینو بگم

اما تو واقعا میدونی من چی کشیدم ؟

اینکه اول سال با اینکه گفتی دوست نباشیم بیام و بهت بگم دلیلتو بهم بگو

من هنوزم از اینکه مبینا رو ول کردم و اومدم اونجا پشیمونم اون کنارم بود و حقش این نبود میدونی

وقتی من داشتم باهات حرف میزدم اون مدام خودشو با ادمای دیگه سرگرم میکرد و من واقعا بابتش پشیمونم

یادته یه بار حالم بد بود سال هشتم

و مبینا بهم گیر میداد که چرا حالم بده و من هیچی نمیگفتم سرِکلاس تفکر بودیم

و اینکه بتول برگشت یه چیزی گفت و مبینا چون اعصابش خورد بود بد جوابش رو داد در واقعه چیزی هم نگفت ولی بتول ناراحت شد و بعدش توی مدرسه داد و بیداد کردن

اون تیکه‌‌‌ای که تو و زینب هر دوتون برگشتینو تو چشمام نگا کردین و گفتین من مقصرم و حالا خوشحالم، رو فراموش نمیکنم

چشماتون رو فراموش نمیکنم و دنبال مقصر بودین و تنها کسی که پیدا کردین من بودم

من، من واقعا مقصر بودم؟

من چیکار کردم؟

اینکه که دعواشون شده تقصیر منه؟

اینکه ناراحت بودم دست من بود؟

تا حالا به این فکر کردی که چرا همه حواست به اونه؟

اوکی میخام بیخیالش بشم

اینا رو

ولی بازم وقتی حالم بده، بازم وقتی خیلی داغونم

وقتی فکر میکنم

تهش دوباره و دوباره و دوباره به همینا میرسم

گذشته تموم نشده حس میکنم همین الانم هست

دیوار رو کشیدی بین من و..‌

کوثر

این روزا خیلی حرف زدیم مگه نه؟

اما میدونی ،

هنوز هر بار که ناراحت میشم تو هم جزو اون کسایی هستی که دلم ازشون میگیره

نمیتونم فراموش کنم‌

حرفایی که زدی رو

جوابی که من بهت دادم

خیلی خوب باهات رفتار کردم و تو

حرفات

خیلی واسم سنگین بود

اینکه گفتی مبینا از همون اولم ازم خوشش نمیومد

اینکه زر اونو انتخاب کرده

اینکه مبینا هم اونو انتخاب کرده بود

من .....فقط بهم بگو تقصیر من چی بود؟

اینکه اونا همو انتخاب کردن تقصیر منه؟

اینکه مثله یه آشغال دور انداخته شدم تقصیر منه؟

مگه من چیکارت کرده بودم؟

چی بهت گفتم؟

حرفایی که تو اون موقع زدی یکی از چیزایی هستن که نمیزارن گذشته رو فراموش کنم

میدونم تو عوض شدی

من خیلی دوستت دارم خیلی زیاد

اما دست خودم نیست وقتی ناراحتم تمام حرفات میان جلو چشمام

و انگار دوباره برمیگردم توی همون لحظه و یه سنگینی عمیقی رو قلبم حس میکنم

زینب و بتول

میدونی خیلی جاها دعوا کردیم

اجازه نمیدم سرم داد بزنین

کلاس هفتم رو یادتونه وقتی که با مبینا اومدیم کلاس و شما شروع کردین هر چی از دهنتون در اومد بهم گفتین و اونجا مبینا تنها کسی بود که ازم دفاع کرد و خودم فقط اومدم بیرون بدون هیچ حرفی

و ما بازم با این همه دعوا بازم دوستیم و خاهیم بود

نمیدونم چیه و چطوری میشه

انگار یه چیزی ما رو بهم وصل میکنه

و شما دوتا با این حال با تمام لجبازیاتون دوستای خوبی هستین

اما بعضی وقتا منم دلم میخاد بزنم دهنتون تا بشینین سرجاتون

و اینکارو وقتی که خیلی عصبانیم کنین میکنم شک نکنین شما‌ها هیچکمتون عصبانیت منو ندید و خب تو این مورد خیلی خوش شانس بودید

تن

خب دختر گلم

با ادمایی زیادی اشنا شدی

و واقعا خیلی اجتماعی هستی بهتر نی کمترش کنی؟

دییییگه این قدر اجتمایی بودن میترسم رودل کنی

اممم یادمه یه بار من رو نادیده گرفتی

و منم تهش اومدم باهات حرف زدم

و باید بگم بابت اون موضوع هنوز ازت دلخورم

این حرفت اذیتم میکرد من باید کنار اون باشم

پس من چی؟

هان؟

من واست مهم نبودم؟

این حرفت قشنگ نبود

اما با این حال تو جنبه‌های مثبتی هم داری^^(ولی خب اینچا قرار حرفای نگفته امو بگم نه اون چیزایی که قبلا هم گفتم)

و اینکه از وقتی که مدرسه‌ها تعطیل شدن ومتر ح ف میزنیم مثل قبلا نیستیم و خب میدونی من یه جورایی بهش عادت کرده بودم نمیدونم شاید اونقدر سرت به دوستای جدیدت گرمه که من رو فراموش کردی

مبینا

اوکی اعتراف میکنم بعضی جاها خاستم جای تو باشم

دلیلشم به خاطر چیزاییه که تو نمیدونی و یا متوجهشون نیستی نمیدونم

وقتی باهام سرد برخورد میکنی بغض میکنم

وقتایی که نبودمو توی جمع حس نمیکنی هم بغض میکنم

اینجانب زیادی حساس میباشد خودمم میدونم

از اولین باری که دیدمت میگم :یه دختر که کنار ذاکری اون ته کلاس نشسته بود

اولش علاقه‌‌‌ای به همکلام شدن باهاش نداشتم و خودمم نمیدونم چطور شد یکی از بهترین دوستام

کلاس هفتم با اینکه یکم مزخرف بود ولی با این حال من دوستش دارم اون سال خوب بود

وقتی کلاس هشتم اومدیم و وقتی وارد مدرسه شدم و دویدی و بغلم کردی و بهم گفتی دلت واسم تنگ شده بود و وقتی که تولدم رو بهم تبریک گفتی تابستون و نوشته بودی که مهم نیست اینو ببینی یا نه تولدت مبارک من دیدمش چون زر واسم عکسشو فرستاد

هنوز با یاد اوریشون لبخند میزنم^^

تولدت توی تابستون کلاس هشتم وقتی که هیچ راه ارتباطی بین من و تو نبود

اون روز خیلی بد بود

از همون اولش که از خاب پاشدم و به مبینای تو ذهنم تبریک گفتم تا وقتی که با زر دعوا کردم

یکی دیگه از حرفای نگفته ام

اینکه یادته اون روز گریه میکردی و همه رفتن کلاس

و تو رفتی توی زمین فوتبال و زانوهاتو بغل کردی

من تنها کسی بودم اومدم و ازت دلیل گریه اتو پرسیدم

شاید با گفتنش بگی دارم منت میذارم و یا هر چی

اینجا چالشه حرفای نگفته اس

پس هر چی که نگفته امو میگم

شاید رفتارم درست نبود

ولی فکر میکنی اگه با چشمای اشکی به زر نگفته بودم که بیاد پیشت میومد؟

نمیدونم واقعا نمیدونم

متاسفم واسه اول سال کلاس هشتم نباید تنهات میذاشتم میدونم حتی الان یادت نیست ولی واسه من مهم بود و بابتش متاسفم"

و از همه مهم تر

خودم

اوکی تصمیم گرفتم بنویسم خاطراتمو و حس‌هایی که الان دارم

اما بهت هشدار میدم حق نداری وقتی دوباره خوندیشون بغض کنی

میدونم خیلی جاها ترسیدی و ادای ادمای شجاعو در اوردی و فقط من میدونم که چقدر ترسیده بودی

فقط من میدونم که چیا کشیدی

حق نداری کاری کنی که این همه تلاشم به هدر بره

خیلی جاها شکستی و به روت نیاوردی که چقدر ناراحتی

میدونم خیلی جاها به خیلیا کمک کردی اما یکی نبود بهت کمک کنه

همه رو من بهتر از هر کسی میدونم

و حالا اینم و تویی که بازم اینجاییم

توی این نقطه

گیر افتادیم

کاری نمیکنیم

و خب من بهت قول میدم همه چیز قراره بهتر بشه پس فقط زنده بمون"

پ.ن:اول از همه دعوت میکنم از اشلی، کوکو، نفیسه، سولویگ، استیوو هر کس دیگه که این متن رو میبینه

پ.ن۲: خب دوستان فرقی نمیکنه که برای چند نفر مینویسین

و اینکه باید اسم اون افراد رو بگین اینم جزو چالشه

تعداد صفحات : 4

آمار سایت
  • کل مطالب : 49
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 4
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 4
  • بازدید کننده امروز : 4
  • باردید دیروز : 5
  • بازدید کننده دیروز : 4
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 5
  • بازدید ماه : 292
  • بازدید سال : 1108
  • بازدید کلی : 69723
  • کدهای اختصاصی